درآمد:
صمیمیت و پیوستگی فکری و عاطفی مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی با امام خمینی، امری است که تمامی شواهد اعم از اسناد و نیز خاطرات و مشاهدات مرتبطین با آن دو، بر آن صحه مینهد. ارتباطی که میتواند نماد و الگوئی باشد در تعامل مراجع، بهرغم استقلال اندیشه و عمل هر یک.
آیتالله مرعشی از آغازین روزهای نهضت، در زمره حامیان و مویدان امام بود، حمایتی با پشتوانهای به قدمت چند دهه دوستی و اعتماد. این اعتماد در سالهای تبعید امام، موجب زنده نگاهداشتن نام و یاد او در گسترة نفوذ و مرجعیت ایشان بود، اقدامی که برای مرحوم آیتالله العظمی مرعشی، کمبها نبود و شمهای از هزینههای آن را میتوان از اسنادی که به ضمیمة این گفتوگو برای اولین بار منتشر میشوند، دریافت.
در گفت و شنودی که پیش روی دارید، فرزند و یار و همگام مرحوم آیتالله، حجتالاسلام و المسلمین سید محمود مرعشی نجفی به بیان پارهای از خاطرات خویش از دوران انقلاب و همگامی پدر با آن پرداخته و در بیان خویش نیز کمتر به بیمها و محافظهکاریهای اهل سیاست وقع نهاده است. این روحانی فرهیخته، علاوه بر همگامی با پدر ارجمندش، تا پایان حیات او، خود نیز از دانشوران و آگاهان کمبدیل در شناسائی میراث مکتوب اسلامی است، خصلتی که سالها مدیریت کتابخانة عظیم آیتالله العظمی مرعشی برای او به ارمغان آورده است.
* سوال: در نگاه و منش مبارزاتی مرحوم آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی از آغاز نهضت، نوعی هماهنگی و همآوائی صمیمانه با امام خمینی دیده میشود. مرحوم پدر بر اساس چه مبنائی به این همکاری نزدیک رسیده بودند؟
* نجفی: درست است. مرحوم ابوی بارها میفرمودند آن شم سیاسیای که آقای خمینی دارد، ما نداریم و اگر ما جای ایشان بودیم، نه توان رهبری نهضت را داشتیم و نه آن دیدگاه سیاسی را، زیرا امام از زمانهای قدیم مطالعات و حضور پرانگیزهای در سیاست داشتند، بر همین اساس هم کتاب "کشف اسرار " را با چاشنی سیاسی قوی نوشتند. علاوه بر این از دیرباز با شخصیتهای سیاسی ارتباط داشتند. به هر حال اسناد و بهویژه نامههائی که از امام و بهخصوص مرحوم حاج آقا مصطفی، به ابوی ما وجود دارد، حاکی از نزدیکی بسیار زیاد مرحوم پدر با امام است. در بعضی از نامههای حاجآقا مصطفی این عبارت هست که اگر صمیمیتی که بین شما و پدرم هست و تفکری که درباره یکدیگر دارید، در دیگران هم بود، وضع ما چنین نبود.
پدر ما از زمانی که امام به تبعید رفتند، مرتبا با ایشان نامهنگاری میکردند و نامهها را توسط افرادی که به عراق میرفتند، میفرستادند و جواب میگرفتند. پیش از آن، در 15 خرداد که امام دستگیر شدند، تنها تائیدیهای که در حمایت از ایشان از سوی مراجع صادر شد، از پدر ما بود. حالا یا از وحشت و رعب ناشی از وضعیت بود یا مصلحتی در کار بود که دیگران واکنش نشان ندادند، نمیدانم. یادم هست که هواپیماهای شکاری میآمدند و در آسمان قم گشت میزدند تا مردم وحشت کنند. در آن روز، ابوی نخستین کسی بودند که به صحن مطهر آمدند و مردم را دعوت کردند که در صحن جمع شوند. در اجتماع آن روز حرم، مرحوم حاج آقا مصطفی بود، مرحوم ابوی ما بود، بعد آیتالله گلپایگانی آمدند و بعد آقای روحانی و سایر علما. مردم هم از جنوب شهر و این طرف و آن طرف به صحن آمدند. ماموران رژیم هم به اجتماعکنندگان حمله و دو نفر را شهید کردند و بقیه مردم به صحن نرسیدند. حاجآقا مصطفی به منبر رفت و از مردم خواست تا متفرق شوند که ماموران به داخل صحن نریزند.
ما همان روز به منزل برگشتیم و مرحوم ابوی متنی نوشتند و گفتند تکثیرش کنید. ما در بدترین شرایط و با یک دستگاه استنسیل شکسته، این کار را انجام دادیم. من دستگاه را بردم منزل خودم و یکی از دوستان ما، آقای غروی هم آمد و دوتائی متن را تایپ و با دست، چند هزار نسخه تکثیر کردیم. صدای هواپیماها هم یک لحظه قطع نمیشد. ما در آن مقطع، یک بچه شیرخواره داشتیم. بخشی از این اعلامیهها را در قنداق او گذاشتیم و همراه خانواده فرستادیم تهران و بردند و به شهید طیب حاجرضائی تحویل دادند. منظور اینکه چنین کارهائی در آن ایام انجام میشد. بعد ماجرای حصر امام پیش آمد. حتما در جریان هستید که علما چهار ماه در تهران بودند.
* سوال: با توجه به اینکه برخی از آقایان به تهران نیامدند که زمینه بحثهای زیادی را هم فراهم کرد، استدلال ابوی شما برای رفتن به تهران چه بود؟
* نجفی: تنها کسی که نیامدند، فقط آیتالله گلپایگانی بودند، ولی سایر مراجع، بلااستثنا آمدند. حتی آیتالله میلانی هم از مشهد و بهرغم مشکلاتی، آمده بودند. همه روحانیون برجسته استانها و شهرهای کشور در تهران جمع شده بودند. این در واقع اولین میتینگ روحانیت در برابر شاه بود. در آن برهه، فقط استخلاص امام مطرح بود. من متاسفم که چرا کسی آن روز از گردهمایی حدود 400 تن از علما و مراجع طراز اول عکس نگرفت. علمای طراز اول استانها و شهرها هم آمده بودند، از جمله آقای صدوقی از یزد، آقای صالحی از کرمان، آقای آخوند و آقای بنیصدر از همدان و بسیاری دیگر. آیتالله گلپایگانی دیدگاه و استدلال خاصی داشتند و نیامدند.
* سوال: ایشان گفته بودند حوزه را نمیشود تعطیل کرد.
* نجفی: ظاهراً چنین چیزی از قول ایشان بیان میشود. پاکروان معاون ساواک، چند جلسه به دیدن آقایان مراجع آمد و آنها هم به او گفتند که اگر آیتالله خمینی آزاد نشود، چنین و چنان میشود. او هم میرفت و این حرفها را به شاه میگفت. این رفت و آمد پاکروان چندین و چند روز ادامه داشت.
نفس اجتماع مراجع و علما، کار بسیار خوبی بود. اگر خاطرتان باشد ساواک در آن ایام اطلاعیهای صادر کرد با این مضمون که: "تفاهم حاصل شد که آقای خمینی، آقای قمی و آقای محلاتی در امور سیاسی دخالت نکنند. " هیچ کس به این اطلاعیه جواب نداد، جز مرحوم پدر ما که در همان تهران اطلاعیه دادند. اگر کتاب "مرزبان حماسهها " را مطالعه کنید، آن اطلاعیه را خواهید دید. بسیار زیبا بود و به تعداد زیادی هم تکثیر شد.
در آن ایام این فکر مطرح شد که طبق قانون اساسی، اگر کسی مجتهد و بهخصوص مرجع میبود، هیچ قانونی نمیتوانست او را محاکمه و اعدام کند. دوستان امام آمدند و از مراجع، برای مرجعیت امام تائیدیه خواستند. مرحوم آقای میلانی، ابوی ما و آقای شریعتمداری این تائیدیه را نوشتند. آقای آشیخ محمد تقی آملی هم که از علمای بزرگ تهران بود، امضا کرد. این اطلاعیه را در آن زمان در سطح وسیعی چاپ کردند، با آنکه این اطلاعیه، بسیار مهم و سرنوشتساز بود، چندان روی آن مانور ندادند. در خاطراتی هم که نوشته می شود، کمتر به این مسئله توجه شده است. حالا علتش چه بوده؟ نمیدانم.
* سوال: در آن مدت طولانی، پدر در کجا مستقر بودند؟
* نجفی: چهار ماهی در تهران بودند و بعد ایشان را اجباراً به قم آوردند، وگرنه بنا داشتند باز هم در تهران بمانند. شاه و دربار هم سخت به وحشت افتاده بودند و میخواستند اعضای این مجلس خیلی زود متفرق کنند تا بتوانند اینطور وانمود کنند که دیدگاه امام از دیدگاه روحانیت جداست، اما این عمل باعث شد معلوم شود همه مراجع و علما پشتیبان امام هستند.
البته تصمیم برای این گردهمائی هم خیلی سریع و بهطور ناگهانی پیش آمد، ما حتی نرسیدیم برویم و منزلی تهیه کنیم و بر آیتالله خوانساری ورود کردیم. 13 روز در منزل ایشان بودیم و بعد در انتهای بازار عباسآباد، یک منزل قدیمی را اجاره کردیم و به آنجا منتقل شدیم. جلسات بحث در بارة موضوع دستگیری امام و اقداماتی که باید بشود، سیار بود، گاهی منزل ابوی، گاهی منزل آقای میلانی در خیابان امیریه، گاهی در باغ ملک حضرت عبدالعظیم(ع) که آقای شریعتمداری در آنجا بودند و گاهی در جاهای دیگر تشکیل میشد، گاهی هم مخفیانه بود. غیر از این جلسات عمومی، جلسات خصوصی هم بودند و قبلاً اطلاع داده میشد که فردا در کجا و در باره چه چیزهائی صحبت خواهد شد. چهار ماه در تهران بودیم و نهایتا هم رژیم با زور، علما و مراجع را پراکنده کرد. یادم هست یک روز سحر، آمدند و ابوی ما را با زور در ماشین انداختند و آوردند قم. گروهی هم آقای میلانی را بردند مشهد و همینطور بقیه را.
* نجفی: بعد از سفر آقایان، امام آزاد شدند، منتهی به همه اجازه نمیدادند به دیدن امام بروند و فقط بعضیها توانستند بروند.
* سوال: مراجع چطور؟
* نجفی: خیر، نماینده آنها میرفت. ماموران رژیم با ما رفتار بسیار بیادبانهای داشتند. خاطرم هست در جریان همان بازگشت اجباری، وسط راه تهران قم، ابوی نیاز به دستشوئی پیدا کردند و من از راننده و دو ماموری که در ماشین بودند، خواستم جلوی قهوهخانهای نگه دارند، ولی آنها گفتند که به هیچوجه چنین اجازهای ندارند! حتی ابتدا به من هم اجازه نمیدادند همراه ابوی بروم، ولی من اصرار کردم که ایشان بیماری قلبی دارند و من باید در کنارشان باشم و داروهایشان را بهموقع بدهم. بالاخره با اصرار قبول کردند که من هم در ماشین ایشان بنشینم.
به قم که رسیدیم، کلید در منزل را که انداختم و در را باز کردم، آنها ابوی را هل دادند داخل خانه و ایشان روی زمین افتادند! من برای یک لحظه بهقدری عصبانی شدم که نزدیک بود کار دست خودم بدهم، ولی باز خودم را نگه داشتم. همان طور که عرض کردم، آن مسافرت، چهار ماهه و بازتاب آن بسیار مفید و موثر بود، چون نشان داد که اهداف حضرت امام از سایر مراجع، جدا نیست و هرچه ایشان میگویند، سایر آقایان هم همین را میگویند و شاه نمیخواست این حالت پیش بیاید.
* سوال: پس از بازگشت امام، به شهادت تصاویر، آیتالله مرعشی در مجالس مختلفی در کنار ایشان بودند و چندین بار به دیدن امام رفتند. از آن ملاقاتها و حواشی آن چه خاطراتی دارید؟
* نجفی: وقتی امام به قم آمدند، ابوی سه روز از ساعت 10الی12میرفتند منزل ایشان و آنجا مینشستند. معنی این کار این بود که اگر خطری متوجه امام باشد، ما هم حضور داریم و حرفهای ما هم یکی است و جدا نیست. در آن روزها مردم برای ورود امام جشنهائی گرفته بودند. در برخی از آن جشنها مرحوم ابوی، مرحوم دائی ما، آقای فقیه، مرحوم حاجآقا مصطفی، آقای مروارید، آقای خلخالی و بنده حضور داشتیم. خاطرم هست در فیضیه جشنی گرفته شد و شب، امام آمدند. هیچ یک از مراجع، بهجز ابوی در آن مجلس نبودند. مرحوم آقا محمدحسن بروجردی، پسر مرحوم آیتالله بروجردی هم که متولی مسجد اعظم بودند، در آن جشن حضور داشتند. آقای ناطق نوری هم که در عکس ها هست.
به یاد ارم بعد از آزادی امام از زندان ، من از طرف ابوی رفتم و امام را برای ناهار دعوت کردم و ایشان هم تشریف آوردند. دائیمان، آقای فقیه هم بود و یک آقای خطیب نامی هم که وکیل دعاوی و قبلاً در نجف بود، در آن مهمانی حضور داشت. در آن جلسه، گفتوگوهای مطایبهآمیزی هم پیش آمد.. ابوی میخواستند از نظر روحی امام را تلطیف کنند، رو کردند به آن آقای خطیب و گفتند: "یادتان هست در نجف، میخواستم منبری بشوم، ولی نشد. داستان آن یادتان هست؟ برای آقایان تعریف کنید. " خطیب گفت: "بله، ایشان یک روز در نجف آمدند و گفتند بیا یک کمی تمرین کنیم، ولی تا آمدند روی منبر بنشینند و بسمالله بگویند، تخته منبر سست بود، آقا رفتند فرو و پاها و دستهایشان ماند بالا! و دیگر نمیتوانستند بیرون بیایند. " همه کسانی که آنجا بودند از ته دل خندیدند. بعد گفت: "یک بار هم ابویتان رفتند بالای منبر و بسمالله را گفتند و مطلب یادشان رفت و پشت سر هم گفتند صلوات بفرستید.
* سوال: در زمان تبعید حضرت امام، مرحوم حاجآقا مصطفی به منزل ابوی جنابعالی آمدند. شرح آن رویداد از زبان شما شنیدنی است.
* نجفی: مقدمتاً باید عرض کنم که من با مرحوم حاجآقا مصطفی خیلی دوست بودم. ایشان مدتها منزل حاجآقا مصطفی برقعی بود که دفترخانه داشت و سید خوبی بود. این دفترخانه، روبه روی منزل ما در کوچه حرم بود. هر وقت ایشان مهمان داشت، ما را خبر میکرد و ما هم همینطور و به اصطلاح، گعده میکردیم. مستخدمی هم داشتند به نام صغرا که میآمد و به ما اطلاع میداد. حاج آقا مصطفی واقعاً یک واقعا یک انسان استثنائی بود. بهشدت با تجمل مخالف بود و لباسهایش فوقالعاده معمولی بودند. شدیداً به امام علاقه داشت. یک داستان مطایبهآمیزی را هم از ایشان و امام تعریف میکنند که حاجآقا مصطفی سر کلاس درس امام بوده و امام مطلبی را گفته و از ایشان پرسیده بودند: "مصطفی! مطلب را فهمیدی؟ گرفتی؟ " حاجآقا مصطفی جواب داده بوده: "بله آقا! " امام فرموده بودند: "بابات هنوز درست نفهمیده، تو چه طوری فهمیدی؟ " حاجآقا مصطفی جواب داده بود: "منافاتی با هم ندارد. " بسیار مرد باشهامت و فوقالعاده جسوری بود و البته گاهی هم عصبانی میشد، برخلاف حاج احمد آقا که از کودکی در سیاست بزرگ شده و بسیار نرمخو بود. روز 15 خرداد که امام را گرفتند، ایشان از منزل حرکت کرد و آمد به صحن و اگر در سر راهش، هر یک از این مامورین دولت را میدید، واقعا او را میگرفت و خفه میکرد! آن روز خیلی عصبانی شده بود. مثل اینکه انتظار نداشت چنین چیزی پیش بیاید.
حاج آقا مصطفی در عین حال خیلی هم شوخ بود و مخصوصاً با دائی ما، مرحوم آقای فقیه، خیلی شوخی داشت. دو بار دائی ما را دعوت کرد به عراق و هر دو بار ایشان، شبها در منزل حاجآقا مصطفی و روزها هم پیش امام بودند. مرحوم حاجآقا مصطفی خیلی اهل شوخی بود و به مناسک "آقازادگی " هم پایبند نبود. از مسافرتهایمان با ایشان خاطرات زیادی داریم. جمع صمیمی و گرمی بودیم، ایشان بود، آقای اشراقی بودند، آقای علوی، داماد آقای بروجردی بود که در تهران زندگی میکرد و بعدها مسیرش را از انقلاب جدا کرد. آقای آشیخ محمد حسین بروجردی، پدر داماد حضرت امام و همچنین دائی ما هم بود و میرفتیم به باغ آقای اشراقی. آقای اشراقی از میراث جدشان مرحوم حاج میرزا محمد ارباب اشراقی، در قم باغها و زمینهای زیادی داشتند. آن مرحوم از علمای برجسته و بسیار مهم قم بودند و خدمتی هم که به قم کردند، هیچ عالمی نکرد. ایشان در تهاجم روسها، از ورودشان به شهر قم جلوگیری کرد.
در هرحال، پس از تبعید حضرت امام، حاجآقا مصطفی آمد منزل ما. هیچ کس هم جز من و ابوی ما در منزل نبود. حاجآقا مصطفی مشورت میخواست که: "حالا چه باید بکنیم؟ من واقعا ماندهام و نمیدانم باید چه بکنم. " پیشنهاداتی داده و حرفهائی زده شد. در خلال صحبت، ناگهان ماموران آمدند و در بیرونی را زدند.
* سوال: از کجا فهمیده بودند که ایشان به منزل شما آمده است؟
* نجفی: عده زیادی در لباس روحانی، مامور مراقبت از او بودند و هرجا میرفت بهشدت او را زیرنظر داشتند، آن هم نه یک نفر که چندین نفر و همگی هم گزارش کارهایش را میدادند و بعد گزارشها تطبیق داده میشد تا معلوم شود چه کسانی راست و چه کسانی دروغ گفتهاند. تعدادشان زیاد هم بود و ما هم بعضی از آنها را میشناختیم. اینها تا رفته و خبر داده بودند، ده دقیقهای گذشته بود. طلبههائی که در بیرونی بودند، فهمیده بودند که ماموران حتما دنبال حاجآقا مصطفی هستند و ترسیده بودند. ماموران قلاب گرفته و رفته بودند روی بالا پشت بام و از آنجا ریختند توی حیاط اندرونی! مستخدمی داشتیم به اسم آسید نصیر. هفت تیر را روی سر او گذاشته و پرسیده بودند: "پسر خمینی کجاست؟ " آسید نصیر هم با لهجة ترکی گفته بود: "چرا مرا میکشید؟ آن پسر آقای خمینی و آن هم آقای نجفی! " بعدها با خودم فکر کردم عجب محافظهائی داشتیم و خودمان خبر نداشتیم! ما در اندرونی نشسته بودیم که ناگهان دیدیم پرده پس زده شد و چند نفر با کفش آمدند داخل اتاق و به حاجآقا مصطفی گفتند: "پاشو برویم. " حاجآقا مصطفی با خونسردی گفت: "کجا؟ " گفتند: "بعدا معلوم میشود. " ابوی بلند شد و گفت: "ایشان مهمان من و در حریم من است. شما حق ندارید ایشان را ببرید. " گفتند: "سید بنشین! " من هم خون خونم را میخورد. دوباره ابوی آمد جلو و گفت: "اجازه نمیدهم. " زدند تخت سینه ابوی و پرتشان کردند به طرفی! و حاجآقا مصطفی را بردند.
این رویداد برای پدر ما خیلی گران بود که چرا اینطور حرمتشکنی کردند؟ ایشان با دلی شکسته میگفت که یک وقتی بیوت مراجع و علما و همینطور مساجد، جای امنی بود و حتی اگر قاتلی هم به آنجا پناه میبرد، دیگر تعقیبش نمیکردند و برایش پیغام میدادند که تو مجرمی، ولی فعلاً به احترام مکانی که به آن پناه بردهای، دستگیر نمیشوی، اما آن روز آمده بودند تا اندرون خانه یک مرجع و این برای ابوی ما خیلی سنگین بود. به هر حال، مرحوم آقا مصطفی را هم دستگیر کردند و به ترکیه بردند. نمیدانم اطلاع دارید یا نه که وقتی امام در ترکیه بودند، از طرف آیتالله خوانساری، دامادشان آسید فضلالله و از طرف آقای شریعتمداری هم آقای جلیلی رفتند به دیدن ایشان.
* سوال: شما چرا نرفتید؟
* نجفی: به من اجازه ندادند، چون فکر میکردند که من برای همراهی با امام و انقلاب، به اندازه پدرم انگیزه دارم.
* سوال: در مجموع چند بار دستگیر شدید؟
* نجفی: سه بار. اولین بار که دستگیر شدم در سال تبعید امام به عراق بود. در ساوه به همراه دائیام در منزل یکی از علما بودیم که کسی آمد و گفت رادیوها گفتهاند که امام را از ترکیه به عراق بردهاند. دائی ما، آقای فقیه، گفت: "بلند شو برویم قم ببینیم تکلیف چیست و چه کار باید بکنیم؟ " خداحافظی کردیم و برگشتیم قم. در قم به ابوی عرض کردم: "ترکیه که نگذاشتند بروم، اگر اجازه میدهید بروم عراق. " گفتند: "گذرنامه را چه میکنی؟ " گفتم: "مشکلی نیست. " بعد نامهای به مرحوم آیتالله خاقانی در خرمشهر نوشتند که: "بندهزاده میآید، او را یک جوری به بصره برسانید. " بعد رفتم پیش آقای اشراقی که اگر نامهای یا پیغامی داشتند، بگیرم و ببرم. پرسیدند: "مشکلی برایت پیش نمیآید؟ " گفتم: "انشاءالله که پیش نمیآید ".
تک و تنها راه افتادم و به خرمشهر رسیدم. در آنجا دو ساعت بعد از اذان صبح صدایم کردند و مرا تحویل یک مرد عرب دادند. آیتالله خاقانی به من گفتند: "به بصره که رسیدید، بنویسید رسیدم و بدهید این مرد برایم بیاورد. " ابتدا مسافتی در میان نخلستانها و هورها پیاده روی کردیم، بعد هم سوار قایق شدیم و رسیدیم آن طرف. عدهای شرطه در آنجا بودند. آن مرد عرب مقداری پول به آنها داد و بعد، مرا برد به گاراژی که اتوبوسهائی که به طرف بغداد میرفت در آنجا بودند. سوار ماشین شدم و البته به سفارش او جلو ننشستم که یک وقت کسی مرا نبیند و سئوال جواب نکند و متوجه نشود ایرانی هستم.
ماشین نیم ساعت بعد حرکت کرد. وسط راه شرطهها جلوی ماشین را گرفتند و آمدند بالا. من از ترس اینکه اگر چشم یکیشان به من بیفتد، دست و پایم را گم میکنم، کتاب کوچکی را جلوی صورتم گرفتم و شروع کردم به خواندن! یکی از آنها گفت: "سید! سلام علیکم "، من هم با لهجه غلیظ عربی جواب دادم: "علیکم السلام ". نگاهی به من انداخت و رفت. دلم آرام شد و ماشین به طرف بغداد و کاظمین حرکت کرد.
وارد صحن کاظمین شدم و از یک ایرانی پرسیدم که قرار بوده آقای خمینی به عراق بیایند، آمدهاند؟ گفت: "بله، ایشان دو روز است که به کربلا وارد شدهاند. " بلافاصله ماشین گرفتم و رفتم کربلا، اما نمیدانستم آدرس امام کجاست. در صحن یکی از طلبههای نجف را که میشناختم، دیدم. از او خواستم کمکم کند امام را پیدا کنم و او هم این کار را کرد.
وقتی به اقامتگاه امام رفتم، ایشان بهمحض دیدنم، با تعجب پرسیدند: "شما کجا بودید و چگونه آمدهاید؟ " گفتم: "آقا! همین الان از راه رسیدهام و این نامهها هم مال شماست. " فرمودند: "چطوری آمدید؟خطری متوجه شما نشد؟ " گفتم: "نه الحمدالله " فرمودند: "تا روزی که هستید پیش ما باشید. " عرض کردم: "چشم! " تبعید ترکیه خیلی امام را اذیت کرده بود، ایشان از دیدن من خیلی خوشحال شدند. عکسی هم از آن لحظهای که نامهها را به ایشان تقدیم کردم، هست. همان جا بودیم و سه چهار روز بعد حرکت کردیم به طرف نجف که آن استقبال مفصلی از ایشان شد.
* سوال: چه کسانی از ایشان استقبال کردند؟
* نجفی: مراجع نبودند، ولی عمده علما و طلاب آمده بودند.
* سوال: در دید و بازدیدها همراه امام نبودید؟
* نجفی: چرا، بعضیها را بودم، مثلا در دیدار با آقای حکیم حضور داشتم.
* سوال: از گفتگوها چیزی یادتان هست؟
* نجفی: گفتوگوها در برخی از کتب ثبت شدهاند. مثلاً در دیدار با آیتالله حکیم، امام قریب به این مضامین فرمودند که شاه این کارها را کرده و دارد مذهب تشیع را در معرض خطر قرار میدهد و اشاره به قیام حضرت سیدالشهدا(ع) کردند. آقای حکیم گفتند "پس شما صلح امام حسن(ع) را چه میگوئید؟ " امام فرمودند: "امام حسن(ع) باید در آن شرایط آن کار را میکردند، ولی شرایط فعلی، تفاوت دارد. " بحثها حول و حوش این مطالب بود که یکی از آقایان بحث را جمع کرد که ادامه پیدا نکند، ولی در جاهای دیگر اینجور گفتوگوها نبود و برخوردها ساده و مضامین صحبتها هم خوشامدگوئی بود، مخصوصا در دیدار با آیتالله خوئی. ایشان و آیتالله حکیم با پدر ما صمیمت خاصی داشتند و من الان شاید 50، 60 نامه از هر یک از این آقایان به ابوی را در اختیار دارم. همینطور از آیتالله میلانی. آرشیوی که ما از نامههای علما و شخصیتها به ابوی داریم، بسیار غنی و دارای ارزش تاریخی زیادی است. مثلاً از شهید قاضی طباطبائی نامههای خیلی مهمی دارم که نکات بسیار شگفتانگیزی درباره آقای شریعتمداری در آنها هست. من هنوز این نامهها را به کسی یا جائی ندادهام. نامههای بسیار عجیب و غریبی هستند! ظلمهائی که در تبریز به مرحوم آیتالله شهیدی از ناحیه ایشان شده و مسائل بسیار زیادی که حالا زمان طرح آنها نیست.
* سوال: چه شد که تصمیم گرفتید برگردید؟
* نجفی: من سه هفته در آنجا ماندم. ابوی در اینجا تنها بودند و کارهای ایشان را هم من باید انجام میدادم. خدمت امام گفتم: "آقا! اگر اجازه بدهید، من کمکم باید رفع زحمت کنم. " فرمودند: "خیلی خوب! " گفتم: "اگر نامهای، چیزی هم هست، من میبرم. " فرمودند: "ممکن است خطری متوجه شما شود. " گفتم: "مانعی ندارد. " امام به آشیخ نصرالله خلخالی سفارش کردند که وسیله مراجعت مرا فراهم کند. باز ما را دست یک مرد عرب دادند که ما را آورد تا بصره و در آنجا سوار قایق شدیم. نکته جالب اینجاست که به شرطهها، مرا السید محسن الحکیم معرفی کردند. آقای حکیم در آنجا خیلی اعتبار داشتند و این شرطهها آنقدر هم شعور نداشتند که از خودشان بپرسند پسر آقای حکیم چرا باید قاچاقی برود ایران؟ باورشان شده بود که من پسر آقای حکیم هستم و خیلی هم احترام کردند!
ما سوار شدیم و آمدیم به خرمشهر. در آنجا فکر کردم اگر با قطار بروم، ماموران امنیتی زیادند و الان هم لابد خبردار شدهاند که من رفتهام به عراق و مترصدند که مرا دستگیر کنند و نامههایم لو میروند، لذا تصمیم گرفتم با ماشین بروم اهواز و از آنجا با قطار بروم قم، منتهی باز در قم پیاده نشدم و در ایستگاه اراک پیاده شدم و بعد با ماشین آمدم قم و سریع رفتم منزل ابوی و نامههای بیت امام را دادم کسی ببرد که اگر دستگیر شدم، نامهها از دست نروند.
هنوز یک ربع، بیست دقیقه نگذشته بود که سر و کله ماموران ساواک پیدا شد و گفتند ساواک قم شما را میخواهد. رفتم و رئیس ساواک گفت: "آقای مقدم شما را به تهران خواسته. " ما را با ماشین بردند تهران، خیابان شریعتی، نزدیک خیابان طالقانی. در آنجا ساختمان بزرگی بود و ما نشستیم در اتاقی که در آن فقط یک صندلی بود و یک میز. یک ساعتی گذشت و هیچ کس به سراغ ما نیامد! بعد آمدند و مرا بردند به یک اتاق بزرگ. من مقدم را نمیشناختم و بعد فهمیدم که او مقدم است. شروع کرد به رجزخوانی که: "شما روحانیون توجه ندارید، سیاست بلد نیستید، دنیا الان اینطور است و باید چگونه رفتار کنید و.... "
* سوال: قطعاً رفتاری را که با دیگران داشتند، با شما که نداشتند و حرمتتان را نگه میداشتند.
* نجفی: با من خیلی لج بودند، چون گرایشات فکری و رفتاری مرا میدانستند، البته از ابوی ما هم خیلی ناراحت بودند. بعدها در اسناد ساواک دیدم که ابوی ما از 50 سال پیش که گفته بودند برای فلسطینیها پول جمعآوری و پتو خریداری و ارسال شود، تحت تعقیب ساواک بودهاند! در این اسناد هست که ساواک تهران به ساواک قم نوشته شما یک جوری در میان مردم شایع کنید که پولهای جمع شده برای فلسطینیها را پسر فلانی بالا کشیده! خدا رحم کرد که رسید سفارت اردن و همین طور رسید پولی را که توسط بانک حواله کرده بودیم، نزد ما بود، وگرنه شاید در آن جو، عدهای باور میکردند که من این پولها را تصاحب کردهام!
به هر حال او مقداری از این سنخ حرفها زد و بعد ما را بردند و در اتاقی محبوس کردند و گفتند شما را بعداً به جای دیگر منتقل میکنیم. در این اثنا ابوی ما به آیتالله خوانساری و آقای آمیرزا محمد باقر آشتیانی و آقای محسنی ملایری زنگ زده بودند. آقای آشتیانی خیلی به مرحوم ابوی ما علاقه داشتند. حالا ایشان به چه کسی یا کسانی زنگ زده بودند، من نمیدانم، ولی با اینکه بنا بود مرا نگه دارند، ساعت 12 شب آزادم کردند!
* سوال: بعد از تبعید امام که شعله نهضت تا حدودی فروکش کرد، اقدامات و فعالیتهای آیتالله مرعشی برای روشن نگهداشتن شعله انقلاب، کمک به پیشبرد اهداف آن و ممانعت از یاس دیگران چه بود؟
* نجفی: این مطلب را ناگفته نگذارم که ابوی ما همیشه میگفتند که ما نباید خودمان را با آیتالله خمینی مقایسه کنیم و مثلا این سئوال را مطرح کنیم که چرا ایشان رهبر شدهاند، چون این کار، واقعا در توان ما نیست و از ما برنمیآید و طبعا باید یک کسی رهبر جامعه باشد که بتواند در عرصة سیاست، مردم را هدایت کند. عاطفة ایشان نسبت به امام هم بسیار سرشار و نمایان بود. آن روزها هر کسی که به عراق میرفت، ابوی ما برای امام و حاج آقا مصطفی عبا و جوراب میداد تا ببرد. این هدایا از نظر مالی ارزشی نداشت و آن دو هم نیازی به این هدایا نداشتند، ولی نهایت محبت و توجه ابوی را نسبت به آنان میرساند.
یادم هست یک بار حاجآقا مصطفی در یکی از نامههایش خطاب به ابوی نوشته بود: "مدتی است شما چیزی را برای ما نفرستادهاید. احساس من این است که مثل اینکه بهتدریج داریم جزو فراموششدهها میشویم. " ابوی جواب دادند: "نه، اینجور نیست. " و دلجوئی کردند. هر کسی که میرفت، ابوی میگفتند: "حتما نزد آقای خمینی بروید و سلام ما را برسانید و بگوئید ما دعاگوی شما هستیم ". در روز دستگیری امام هم ابوی ما درس را تعطیل کردند و بسیار متاثر بودند.
ما در آن مقطع در قم روضه داشتیم. در آن زمان هر منبریای که بالای منبر نام امام را میبرد، دیگر در بیوتات مراجع راهی نداشت. آقائی بود به نام سدهی که روضه و منبر بسیار خوبی داشت. اولین بار در دهه محرم، او بود که در حسینیه ما، نام امام را برد. آقای سدهی بعد از انقلاب مدتی بود و بعد رفت به دبی و بعد هم به امریکا و شنیدهام که امام جماعت مسجدی است. در آن روز، بعضیها آمدند و گفتند چرا اسم امام را بردهاید؟ واقعا بعضیها خیلی خباثت کردند و میشود داستانها از خباثت آنها تعریف کرد.
* سوال: این بعضیها چه کسانی بودند؟
* نجفی: بیشتر ترکها و طرفداران آقای شریعتمداری بودند. به هرحال آقای سدهی نام امام را برد و جمعیت هم صلوات فرستادند. همان گونه که عرض کردم در جریان تبعید امام به عراق، اولین کسی که نزد امام رفت، من بودم و در پاریس هم باز همینطور شد. البته در سفر دوم، همراه آقای اشراقی رفتم. ایشان آمد از ابوی ما خداحافظی کند و اگر نامهای چیزی هست بگیرد، ابوی گفت: "فلانی هم میخواهد برود و گذرنامهاش هم حاضر است. " آن روزها ویزا نیاز نبود و توی فرودگاه مهر ویزا به پاسپورت میزدند. من و آقای اشراقی به اتفاق رفتیم پاریس. امام هنوز به نوفل لوشاتو نرفته بودند و در حومه پاریس بود. باز هم وقتی رسیدم آنجا، امام فرمود: "شمائید؟ چطور آمدید؟ " جریان را عرض کردم و گفتم: "اما این دفعه قاچاق نیامدیم، با هواپیما آمدیم. " باز فرمود: "شما پیش ما بمانید. "
* سوال: چه مدت آنجا بودید؟
* نجفی: دو سه هفتهای بودم.
* سوال: از ملاقاتهای امام و حواشی رویدادهای آنجا چه خاطراتی دارید؟
* نجفی: همان روز عصر اثاثکشی کردیم و به نوفل لوشاتو رفتیم. خانه محقری بود که باغ کوچکی داشت. چند روز بعد هم خانه روبه روی آنجا را اجاره کردند و آن خانه در واقع اندرونی امام شد، ولی تا زمانی که خانوادهشان نیامده بودند، امام در یک اتاق میخوابیدند و من و احمدآقا و آقای اشراقی در اتاق بغل. دو تا اتاق پائین بود، دو تا بالا و از کنار اتاقهای پائین، پله میخورد و به طبقه بالا منتهی می شد. آن روزها دستاندرکاران امور بیت، بنی صدر بود و قطبزاده و امثالهم بودند. من بسیار به رفتار اینها دقت میکردم. مخصوصا به قطبزاده که فعالیتش زیاد بود. مثلا صبح میرفت لندن برای مصاحبه و ظهر برمیگشت. دائماً با خبرنگارها مصاحبه و به اصطلاح صحبتهای امام را ترجمه می کرد. دو روزی که گذشت، در اعمال و رفتار او دقیق شدم و دیدم نماز نمیخواند! البته در جماعت میخواند، ولی در تنهائی پایبند نبود و سه چهار بار به خود من ثابت شد که تقیدی ندارد. آمدم و به مرحوم اشراقی گفتم: "آقا! چطور به کسی که این طور است، اعتماد میکنید؟ " آقای اشراقی گفتند: "فعلا دم برنیاور. در این شرایط، گفتن این مسئله، مصلحت نیست تا بعدا ببینیم چه میشود. " روزی هم خانمی را آورد و گفت که میخواهد خدمت امام برسد. آن خانم ناخنهای لاک زده و موهای رنگ کرده زنندهای داشت و کاملا معلوم بود که بیحجاب است و فقط یک چیزی به عنوان روسری، روی سرش انداخته بود! معلوم بود در پاریس، معشوقه قطب زاده است. من از همان جا او را شناختم. بعدها وقتی جریان او با آقای شریعتمداری و سید مهدی مهدوی پیش آمد، چندین بار زنگ زد به من که برایش از ابوی وقت ملاقات بگیرم. من میدانستم قطبزاده و ماجراهایش از چه سنخی هستند و گفتم: "ابوی میگویند من در این مسائل دخالت نمیکنم. " گفت: "پس با شما حرف میزنم. "گفتم: "من هم دخالتی نمیکنم. " گفت: "ما با شما در خانه امام نان و نمک خوردهایم. " گفتم: "درست است، ولی من در این جور کارها دخالت ندارم. " او را خیلی خوب میشناختم. آدم موجهی نبود.
* سوال: از دیگر شخصیتها چه تحلیلی دارید؟
* نجفی: شخصیت بنیصدر هم به گونه ای بود که پیوسته سعی داشت خود را مطرح کند و بیشتر میخواست بگوید من همه کاره هستم! منم منم خیلی زیادی داشت. خیلی وقتها میآمد و سخنرانی میکرد و از امام هیچ حرفی نمیزد و فقط میگفت مردم چنین کردند، مردم چنان کردند. بسیار ضد آخوند بود! این همه روحانی آنجا میآمدند و میرفتند و او نه با یکی از آنها سلام و علیکی داشت و نه به آنها اعتنا میکرد، مگر همان چند نفری که در اطراف امام بودند، مثل آقای اشراقی و احمدآقا. با آقای اشراقی خیلی رفیق بود و بعدها هم برای ایشان مشکلاتی را درست کرد.